ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان
کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان ........
ادامه مطلب.....
از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او
پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و
سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک
رفت و او را سرزنش کرد پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد
را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین
افتاده بود جلب کند . پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی
از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من
زور کافی برای بلند کردنش ندارم .“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از
این پاره آجر استفاده کنم “. مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.
برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و
به راهش ادامه داد . در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور
شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند ! خدا در روح ما زمزمه
می کند و با قلب ما حرف می زند . اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم
گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...
مطلب عالی بود لذت بردم عزیز