یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

"حکایت"

پدری با پسری گفت به قهر       

که تو آدم نشوی جان پدر          

حیف از آن عمر که ای بی سرو پا

در پی تربیتت کردم سر           

دل فرزند از این حرف شکست     

بی خبر از پدرش کرد سفر        

رنج بسیار کشید و پس از آن        

زنده گشت به کامش چو شکر     

عاقبت شوکت والایی یافت           

حاکم شهر شد و صاحب زر       

چند روزی بگذشت و پس از آن     

امر فرمود به احضار پدر            

پدرش آمد از راه دراز               

نزد حاکم شد و بشناخت پسر         

پسر از غایت خودخواهی و کبر     

نظر افکند به سراپای پدر             

گفت گفتی که تو آدم نشوی            

تو کنون حشمت و جاهم بنگر         

پیر خندید و سرش داد تکان           

گفت این نکته برون شد از در         

من نگفتم که تو حاکم نشوی            

گفتم آدم نشوی جان پدر 


منبع:((نفهات الانس جامی))  

نظرات 2 + ارسال نظر
بهنام قربانی جمعه 15 دی 1391 ساعت 11:23

آقای حسینی سلام منم تازه یاد گرفتم که بیایم توی وبلاگ شما،شما خیلی داستانهای زیبایی نوشته اید .من از شما خیلی ممنونم میشه یک بازی خوب برام بزاری چون که بابام برام بازی نصب نمی کنه

سلام آقا بهنام بدلیل حجم بالای بازی ها امکان قرار دادن بازی روی وبلاگ سخت وباعث دیر باز شدن وبلاگ می شود

توحیدی جمعه 15 دی 1391 ساعت 15:54

سلام

من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر...

چقدر درس وحکمت واندرز دارد این قصه

من از بیقدری خار سر دیوار دانستم

که ناکس ،کس نمی گردد بدین بالا نشینیها

یا
معرفت در(گوهر)گرانیست به هر کس ندهندش

پرطاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
و...

لذت بخش بود.ضمنا بابت مطلب چمران مظلوم ممنونم.
من مصاحبه همسر لبنانی ایشون رادیده وخوانده ام.چقدر چمران حیف شد. زن وفرزند درآمریکا.پشت پا به پستهای مهم درآمریکا.بعدهمراهی با امام موسی صدرمظلوم،امام خمینی عزیز وبعد سنگرهای کعبه گونه جنگ در لبنان وایران.خدا رحمتشون کنه.

سلام حسین آقا مدتی بود نظم ونثر زیبایت را ازبنده ودیگر دوستان دریغ کرده بودی .خوشحالم به ما سر میزنی عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد