ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط راهی قرار
داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از
بازرگانان و بعضی از ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار آن تخته سنگ گذشتند.
بسیاری هم غر و لند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب
مرد بی عرضه ای است. نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود به
کنار سنگ رسید بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده
برداشت و آن را در کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که در زیر تخته سنگ قرار
داده شده بود. کیسه را باز کرد و در داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: (("هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر
زندگی انسان باشد"))
سلام از اینکه پیشنهاد مرا اجابت کردید وداستانک های تاریخی گذاشتی بسیار ممنونم برادر مهربان