یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

حکایت وقت رسیدن مرگ...!

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو

بذار واسه بعدا ...
 
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من

الان نوبت توئه ... مرده گفت :

حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...
 
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی

شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت

آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی

خستگیم در رفت ...

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به

جون گرفتن میکنم ...
 
نتیجه اخلاقی:
 

سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت... الا سر مرگ....

سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره... بیاییم با زنده ها هم ...


منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم که وقت


رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم.


ارسالی:مجید حسن ابادی


نظرات 1 + ارسال نظر
سید مهدی سعیدی مقدم پنج‌شنبه 5 بهمن 1391 ساعت 00:26

نمونه مرگ پنج شنبه جمعه میریم ولی درس نمی گیریم
به پنچ قدمی نرسیده میگیم برم فلانی رو درس کنم و عبرت نمی گیریم چه خوب خوب آدمها چند تا فیوز بیشتر نمیداشتن
هر کار زشت که درون فیوز تعریف شده یک فیوز میسوخت ونمی دونستی اون کار زشت چیه چه دنیایی میشود ولش کن
تو رویاتم پیدا نمیکنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد