روزی دوستی از غضنفر پرسید: «غضنفر ، آیا تابهحال به فکر ازدواج افتادهای؟» غضنفر در جوابش گفت:...
...«بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.»
دوستش دوباره پرسید: «خب، چی شد؟»
غضنفر جواب داد: «بر خرم سوار شدم و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.»
غضنفر ادامه داد: «به شیراز رفتم؛ دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود.»
غضنفر مکثی کرد و در ادامه گفت: «ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که
هم بسیار زیبا بود و هم اینکه خیلی دانا بود و خردمند و تیزهوش. ولی با او
هم ازدواج نکردم.»
دوستش کنجکاوانه پرسید: «چرا؟!»
غضنفر لبخندی تلخ زد و گفت: «برای اینکه او خودش هم دنبال چیزی میگشت که من میگشتم!»
سلام علیرضا جان
مطالب جالبی رو نوشتی ،از خوندنشون لذت بردم ؛
مخصوصا ازدواج غضنفر .
موفق باشی
سلام ممنون که به ما سر می زنی
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت وملک میرود دست به دست