ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را
شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به
طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس
میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر
گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر
گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش
سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر
را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و
نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او
دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده
بود تشکرکرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً
میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!
و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا