یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

فکر بد


وسایلم رو با سرعت جمع کردم. خیلی عجله داشتم. سریع از کلاس زدم بیرون. داشتم تو راهرو می رفتم که به شدت با یه پسر برخورد کردم. جزوه ها از دستم افتاد. به روی خودش نیورد. خم شد و جزوه ها رو از روی زمین برداشت و مرتب کرد و بهم داد. راستش یکم شرمنده شدم ولی به قدری شوکه بودم که چیزی نگفتم. جزوه ها رو از دستش گرفتم و یه تشکر معمولی کردم و رفتم.
گذشت.
جلسه بعد همون پسر دقیقا صندلی کنار من نشسته بود. سمت راست. یاد اون روز افتادم. ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی خیلی جلوی خودم رو گرفتم. اگر یکی اون لحظه من رو می دید می گفت دختره خل شده!!! توجهم بدجور به سمت صندلی کناریم بود. اصلا تو کلاس نبودم.


بعد از کلاس تو حیاط دانشگاه بودم که از جلوم رد شد. بهش خیره شدم. موهای جو گندمی و لختی داشت که به طرز قشنگی روی صورتش ریخته بود. لباس هاش مارک دار و خیلی شیک بودند. قد بلند و طرز راه رفتنش بدجور توجهم رو جلب کرده بود. معلوم بود به ظاهرش خیلی اهمیت می ده.
بعد از اون روز سعی کردم لباس های شیک تری بپوشم و آرایش کنم. نمی دونستم چرا ولی ازش خوشم اومده بود. نمی خواستم جلوش کم بیارم. به بهانه های مختلف جلوش ظاهر می شدم و گاهی ازش جزوه می گرفتم.
وقتی من رو می دید بهم لبخند می زد. من هم چاره ای نداشتم جز اینکه با لبخند جوابش رو بدم.
یه روز با یه "ام وی ام" از جلوم رد شد. وقتی نگاهش کردم برام دست تکون داد. از طرز نگاه کردنش فهمیدم از من خوشش اومده.
زیاد بهش فکر می کردم. بعضی وقت ها اصلا حوصله درس خوندن نداشتم. نمره هام پایین اومده بود. زهرا [بهترین دوستم] که معمولا از کارهای همدیگه خبر داشتیم می گفت بخاطر اون پسره اس که نمره هام پایین اومده ولی می دونستم حسودی می کنه. حجم درس ها زیاد بود. بعلاوه خیلی هم سخت بودند؛ اصلا ربطی به اون نداشت.
دنبال شماره ام بود. روش نمی شد از خودم بگیره. من هم منتظر یه اشاره بودم تا بهش بدم! اما اون هیچی نمی گفت...
چند روز پیش بود؛
تو محوطه دانشگاه قدم می زدم. یه صحنه دیدم که خشک شدم. خیلی تعجب کردم. اشتباه نمی دیدم، خودش بود. روبه روش یه دختر ایستاده بود. می گفتند و می خندیدند. عجیب تر اینکه دختره چادری بود. قیافه جذابی هم نداشت.
به هر حال ناراحت شدم. از قصد جلو رفتم و کنارش که رسیدم یه سلام خشک ولی منظوردار کردم! شاید منظورم رو فهمیده بود.
- معرفی می کنم، نسیم، نامزدم!!!
پلک زدن برام سخت شد. صداش تو ذهنم می پیچید: نامزد... نامزد... نامزد؟!؟!
باورم نمی شد. به دختره خیره شدم و بعد یه نگاه به ساعتم کردم. با اینکه اصلا نفهمیدم ساعت چنده ولی گفتم «وای دیر شد» خداحافظی کردم و تا خونه قدم زدم. به هیچی فکر نمی کردم، هیچی!! بعد از اون هم انگار دیگه نمی دیدمش.
آره...
تازه به این نتیجه رسیده بودم که رابطه ما فقط درحد جزوه دادن و گرفتن بود. لبخندش از روی ادب بود. ولی من چی؟!؟!
فکر بد کردم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد