یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

شد آنچه شد

ستاره ها در شب مهتابی چشمک می زدند ماه به صورتشان می خندید آسمان با همان قلب بزرگ و مهربان و صاف و پاکش خوشحال بود و در دل خود می گفت : خداوندا این خانواده هیچگاه از هم دور نشوند .
از دور خورشید هم با دیدن این زیبایی صدها بار خدا را شکر می گفت .
نمی دانم چرا اما با خود فکر می کرد چون آسمان به خدا نزدیک تر است دعاهایش همه قبول می شوند .
و شد آنچه شد .
خانواده ی ما من و پدر و مادرو برادر و خواهرانم همه باهم در کنار هم .
با تمامی امکاناتی که داشتیم هیچگاه شکر نکردیم و باز هم شد آنچه شد
خانواده ی ما از هم پاشید برادرم معتاد شد .
پدرم به گدایی افتاد .

مادرم کلفت مردم شد .
خواهرانم مجبور به واکس زدن کفش ها ی مردم شدند .
و من آواره در این کوچه و خیابان ها .
هر کدام یک گوشه .
هر کدام سویی.
همه دور از هم .
اما این بار با حسرت در این شب مهتابی به آسمان می نگرم و چه زیبا می بینم که این خانواده هنوز در کنار هم اند .
و در دل خود باز می گویم شد آنچه ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد