یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

کمربند ( تقدیم به مادران سرزمین مادریم )

تمام دارائیشو کنار بسته های خالی آدامس و شکلات روی زمین پهن کرد . با حساب پول هایی که باید به کلی فروش می پرداخت و کسر پول خرید دارو برای خواهر کوچکش 1550 تومان به اضافة 6 عدد بلیط برای برگشت به خانه باقی می ماند . لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست . بدون اینکه مثل هر روز تبلیغات اجناس مختلف فروشگاه ها که به مناسبت روز مادر با تخفیف عرضه می شدند او را مجبور به تماشا کند با عجله قدم بر می داشت . جلوی یک لوازم التحریر فروشی ایستاد کارت تبریک های رنگارنگ نظرش را جلب کرد . وارد مغازه شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد .
وارد مغازة کوچکی شد که پر بود از کیف ، عینک و کمربند . در حالی که به یک ردیف از کمربندها خیره شده بود منتظر شد تا فروشنده مشتری را راه بیاندازد .
واکس نمی خوام
واکسی نیستم .
چی می خوای گدایی ؟!

حرف فروشنده را نشنیده گرفت و به انتهای مغازه رفت و کمربندی پارچه ای را در دست گرفت . با این که قیمت کمربند را از هفته ها پیش می دانست پرسید ((‌ این چنده ))‌ .
((‌ فروشی نیست))‌ . به سمت ویترین رفت و مشتی اسکناسهای مچاله شده و پول خرد را روی شیشه ریخت و مصمم تر پرسید: (( چنده پولشو میدم )) .
((1600 تومان )) . رفیقتون که گفت 1500 تومان .
همین که گفتم یک کلام 1600 .
عرق سردی روی پیشانیش نشست اما خودش را نباخت .
100 تومن تخفیف نمیدین . نه .
(( آقا ترو به جون امام رضا … ))‌ .
حالا چقدر پول داری . 1500 .
آروم ورش دار که همه چیرو پائین نریزی .
خوشحال از مغازه بیرون رفت دختری هم سن و سال خودش از مغازه بغلی با کادویی بزرگ بیرون آمد . به کمربند خیره شد .
باز که برگشتی ؟! ، پس نمی گیریم .
کادوش چند میشه ؟! 100 تومن .
6 عدد بلیط را روی ویترین گذاشت و سرش را پائین انداخت با اینا میشه ؟! . فروشنده کاغذ کادوی مچاله شده ای را برداشت و دور کمربند پیچید . اگه میشه اینو بچسبونین روش000 . صدای خندة فروشنده بلند شد « میخوای کمربند مردونه به مادرت هدیه بدی » .
جلوی در مغازه از آبسرد کن کنار پیاده رو رفع تشنگی کرد . به سمت سطل آشغال رفت ایستاد . خیره به کمربند کادو پیچ شده و کارت روی آن « دوستت دارم مادرم » .

کاش سگکش پارچه ای بود این را گفت و از توی پلاستیک مشکی کمربند چرمی بزرگی را در آورد نگاهی به آن کرد و با تنفر آن را درون سطل آشغال انداخت . کادو را محکم به سینه چسباند و شروع کرد به دویدن باید تا آخرین روز تمام نشده سه ایستگاه را دویده باشد .

00

00

00

00
اون کمربندی بود که هر شب مادرش باهاش کتک می خورد کمربند باباشو انداخت دور به جاش کمربند پارچه ای خرید که مادرش وقت کتک خوردن زجر کمتری بکشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد