یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

ارتشی که برای مردن می جنگد نه کشتن

فرمانده خسته بود اینو می شد از لباس های پاره پاره، عضلات قوی زخمی و سیاهی صورت، رگ گردن ورم کرده و... فهمید اما محکم قدم ور میداشت. اومد و روی تخته سنگی نشست سرشو بلند کرد.
همه سربازهاش مرده بودن بوی خون به مشام می رسید و صدای زجه و ناله، اما فرمانده مثل یک فاتح به میدان جنگ نگاه می کرد.
بهم می گفت:((من به سربازهام کشتن یاد نمی دم، کشتن کاره یه سرباز نیست من به اینا مردن یاد می دم)).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد