فرمانده خسته بود اینو می شد از لباس های پاره پاره، عضلات قوی زخمی و
سیاهی صورت، رگ گردن ورم کرده و... فهمید اما محکم قدم ور میداشت. اومد و
روی تخته سنگی نشست سرشو بلند کرد.
همه سربازهاش مرده بودن بوی خون به مشام می رسید و صدای زجه و ناله، اما فرمانده مثل یک فاتح به میدان جنگ نگاه می کرد.
بهم می گفت:((من به سربازهام کشتن یاد نمی دم، کشتن کاره یه سرباز نیست من به اینا مردن یاد می دم)).
علیرضا
پنجشنبه 22 فروردین 1392 ساعت 21:05