ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباس های کهنه ی فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد.ماشین گران قیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا!چه می دید! پسرک عقب مانده ی ذهنی بود.با نگاه به جست و چو فرزندش پرداخت.او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.....