عارفی در زیر درختی در حال استراحت بود، مردی از آنجا رد می شد، وقتی عارف
را در حال استراحت دید، به سوی او رفت وفریادی بر سرش کشید وگفت : تو دیگر
چه جور کافری هستی؟!
عارف گفت: چرا دشنام ونسبت ناروا به من می دهی، مگر من جز استراحت چه می کنم و چه خطایی از من سرزده که چنین بامن برخورد می نمایی؟!
مرد گفت: تو با گستاخی تمام پاهایت را به سمت مکه وقبله و خانه خدا دراز کرده ای و به همین دلیل داری به خداوند توهین مینمایی...!
مرد دانشمند نفس راحتی کشیده و مجددا زیردرخت دراز کشید وآرام گفت:
«دوست من لطفا اگر می توانی ، مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد...»
علیرضا
پنجشنبه 20 تیر 1392 ساعت 23:26
چه قدر جالب و آموزنده و مفید