ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک
گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم .
غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت
وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم
دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی
بیش ندادم.»