یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

درسی که درس نشد

من همه چیز را گم می‌کردم. یا گم یا خراب. طلا و جواهر، عروسک، اسباب‌بازی. هر چیزی که به دستم می‌افتاد گازش می‌گرفتم، بی‌آنکه بفهمم چیست. یا لَت‌و‌پارش می‌کردم یا کارش را می‌ساختم! از کاغذ متنفر بودم؛ برای همین یک‌بار کل کتابی را خوردم! هیچ چیزی از دستم در امان نبود و خورده می‌شد. پدر و مادرم مرا «مخرب فوری» صدا می‌زدند و چون بسیار شلخته بودم، وقتی میهمان برایمان می‌آمد موقع شام مرا روبه‌رویش می‌نشاندند تا دفعه‌ی آخرش باشد. یک روز در کلاس دوم وقتی از مدرسه به خانه آمدم، مادرم شگفت‌زده نگاهم کرد و به آرامی گفت: «کارول». نگاه متحیری توی صورتش بود. «روپوشت کو؟» پایین را نگاه کردم و چشمم به کفش‌های چرم ورنی سگک دارم افتاد، یک شلوار چسبان سفید که سر زانویش پاره شده بود و یک پولیور یقه‌اسکی کتان سفید، اما کثیف. تا مادرم نگفت متوجه نشدم لباسم کامل نیست. من هم به اندازه‌ی او تعجب کردم؛ چون هر دو یادمان بود که من آن‌روز صبح روپوش پوشیده بودم. با مادرم تمام راه مدرسه را گشتیم؛ پیاده‌روها و زمین‌های بازی و سالن‌ها را جست‌وجو کردیم، اما روپوشی پیدا نکردیم.

زمستان همان سال پدر و مادرم برایم یک کت پالتوی پوست خز مصنوعی قهوه‌ای خریدند که کلاهی هم سر


 



 

 خودش داشت. از کت و کلاه جدیدم خیلی خوشم می‌آمد و احساس می‌کردم وقتی آن‌را می‌پوشم بزرگ می‌شوم؛ چون دستکش بدون پنجه به آن وصل نبود. از آنجا که اخلاقم را می‌شناختند اول نمی‌خواستند کت کلاه‌دار برایم بخرند، اما بهشان قول دادم که مواظبم و کلاهم را گم نمی‌کنم. مخصوصاً که عاشق منگوله‌های بزرگ آویزان از کلاه شده بودم.
یک روز پدرم از سر کار به خانه آمد و مرا از اتاقم به طبقه‌ی پایین صدا کرد. خم شد، بغلم کرد و از من خواست بروم کت و کلاه نو خود را بپوشم و مانکن شوم! دو پله یکی بالا می‌رفتم و از اینکه قرار بود برای پدرم نمایش مد لباس راه بیندازم هیجان‌زده بودم. کت را تنم کردم، اما هرچه گشتم کلاه را پیدا نکردم. با عصبانیت زیر تخت و توی کمد را گشتم، اما هیچ جا نبود. شاید پدرم هم متوجه شده بود که من کلاه را سرم نمی‌گذارم.
به پاییم دویدم و دور خود چرخیدم؛ طوری که انگار روی باند فرودگاه هستم. ژست گرفتم و خندیدم و برای پدرم که نگاهم می‌کرد و می‌گفت چقدر خوشگل شده‌ام اطوار می‌آمدم. بعد پدرم گفت دلش می‌خواهد کلاه را روی سرم ببیند. گفتم: «نه بابا، من فقط می‌خواهم کتم را نشانت بدهم. فقط به کت تنم نگاه کن.» هم‌چنان دور سالن با اطوار راه می‌رفتم و سعی می‌کردم یک‌طوری حواس پدرم را از موضوع گم‌شدن کلاه منحرف کنم. می‌دانستم که کلاه ماجرا دارد. پدرم لبخند می‌زد و من هم فکر می‌کردم خیلی خوشگل و تودل‌برو شده‌ام که او می‌خندد و با من بازی می‌کند. مدتی درباره‌ی کلاه کل‌کل کردیم که ناگهان وسط خنده و شوخی پدر به صورتم سیلی زد. کشیده‌ی محکمی بود و نفهیمدم چرا. مادرم با شنیدن صدای بلند سیلی روی صورتم فریاد زد: «چه کار می‌کنی مایک؟! چه کار می‌کنی؟!» نفسش بند آمده و ماتش برده بود. عصبانیت پدرم، من و مادرم هر دو را نشانه رفت. من فقط ایستادم و دستم را روی گونه‌ام که داشت آتش می‌گرفت گذاشتم و گریه کردم. بعد پدرم کلاهم را از جیب کتش درآورد. آن‌را توی خیابان روی زمین پیدا کرده بود. از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: «دیگر یادت می‌ماند چیزهایت را گم نکنی.»
حالا با اینکه زن بزرگی شده‌ام، ولی هنوز وسایلم را گم می‌کنم و هنوز بی‌دقتم. درسی که پدرم آن روز یادم داد درس احساس مسئولیت نبود. آن روز من یاد گرفتم که به خنده‌ی پدرم اعتماد نکنم. چون حتی خنده‌اش هم می‌توانست به من آسیب بزند.

خاطره ای از کارول شرمن جونز (کاوینگتون، کنتاکی)

 


چیدان......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد