یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

سگ باوفا

مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت به دنبالش حرکت میکرد 
برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز هم همین اتفاق افتاد 
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگین بودکه سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید 
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا میزد
از مردم درخواست کمک میکرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد 
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل میکشاند وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل میکشاند
مرد در حالی که سرفه میزد به سگش نگاه میکرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد

نظرات 2 + ارسال نظر

” عشق “
در مرد ها حسی هست که اسمشو میذارن ” غیرت “


و به همون حس در خانم ها میگن “حسادت “

اما ...

من به هردوشون میگم ” عشق “

تا عاشق نباشی

نه غیرتی میشی نه حسود !

محمد تهمتن شندی سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 17:17 http://shendabadamuz.blogsky.com

خداوند به ما چشم حقیقت بین دهد
خسته نباشید
http://shendabadamuz.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد