ستارخان در خاطراتش میگوید: من هیچوقت گریه نکردم چون اگرگریه میکردم
آذربایجان شکست میخورد واگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد. اما
در زمان مشروطه دوبار اشک ریختم . یکبار آن زمان که 9ماه بود در محاصره
بودیم بدون آب بدون غذا . ازقرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم با کودکی در
بغل . کودک ازفرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را
باخاک ریشه میخورد.باخودم گفتم الان مادر کودک مرافحش میدهد ومیگوید لعنت
به ستارخان. اما مادر، فرزند رادر آغوش گرفت و گفت: " اشکالی ندارد
فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم ." آنجا بود که اشک ازچشمانم سرازیر
شد ...
علیرضا
پنجشنبه 24 مهر 1393 ساعت 17:33