یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

خواجه ولقمان

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.

روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است.

ادامه مطلب ...

درویش در جهنم


درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

عشق به کار

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که:
که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از

تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد.

ادامه مطلب ...

بچه ببر

سالها پیش ” در کشور آلمان ” زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ” ببر کوچکی در جنگل ” نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ” خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ” دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ” عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ” مرد درگذشت و

ادامه مطلب ...

کلک ماهی فروش

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و …
هر چه فکر کردم “فلان کس” را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودمتا نصف شب نشستم و …

ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت…ماهی را پس بده………من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم…چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

ادامه مطلب ...

الهی

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز به جایی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

شهر عشق و خنده

مرگ دختر جوان به دست دوست پسر

دﺧﺘﺮﻩ ﺑﻪ دوست پسرش ﻣﯽ ﮔﻪ:

برو ﻳﻪ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ واسم ﺑﮕﻴﺮ

ﭘﺴﺮﻩ: ﻛﻮﻻ ﻳﺎ ﭘﭙﺴﻲ

دختره: ﻛﻮﻻ
ﭘﺴﺮﻩ: دایت ﻳﺎ عادی

دختره : دایت

ﭘﺴﺮﻩ: ﻗﻮﻃﻲ ﻳﺎ شیشه

دخترﻩ: ﻗﻮﻃﻲ

ﭘﺴﺮﻩ: ﻛﻮﭼﻚ ﻳﺎ بزرگ


دخترﻩ: اصلا ﻧﻤﻴﺨام

 واسم اب بیار

ﭘﺴﺮﻩ: ﻣﻌﺪﻧﻲ ﻳﺎ ﻟﻮﻟﻪ ﻛﺸﻲ

دخترﻩ: اب معدنی

ﭘﺴﺮﻩ: ﺳرد ﻳﺎ ﮔرم


دخترﻩ: ﻣﻴﺰنمتـــــــــــــــــا

ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎ چوب ﻳﺎ دمپای


دخترﻩ: ﺣﻴﻮوووووووووووووووووون

ﭘﺴﺮﻩ: ﺧﺮ ﻳﺎ ﺳگ


دخترﻩ: ﮔﻤﺸﻮ از ﺟﻠﻮ چشام

ﭘﺴﺮﻩ: پیاده ﻳﺎ ﺑﺎ دو


دخترﻩ: ﺑﺎ ﻫﺮﭼﻲ بــــــــــــــــــرو ﻓﻘﻂ ﻧﺒﻴﻨﻤﺖ

ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎهام میای ﻳﺎ ﺗﻨﻬﺎ برم


دخترﻩ: میام میکوﺷﻤــــــــﺖ

ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﻳﺎ ﺳﺎﻃــــــــــــــور

دخترﻩ: ﺳﺎﻃـــــــــور

ﭘﺴﺮﻩ: ﻗﺮﺑﺎﻧﻴﻢ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻳﺎ ﺗﻴﻜﻪ ﺗﻴﻜﻪ


دخترﻩ: خـــــــــــــــــــــــدا ﻟﻌﻨﺘﺖ ﻛﻨﻪ

ﻗﻠﺒﻢ وایساد


ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺒﺮﻣﺖ دکتر ﻳﺎ دکترو بیارم اﻳﻨﺠﺎ


انالله و انا الیه راجعون


ﭘﺴﺮﻩ: مرده ای یا زنده ای

زندگی



زندگی ، ارزش آنرا دارد که به آن فکر کنی !
زندگی ، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل ، که بنوشی اش چو شهد !
زندگی ، بغض فروخورده نیست !
زندگی ، داغ جگر گـــوشه نیست !
زندگی ، لحظه دیدار گلی خفته در گهواره است !
زندگی ، شوق تبسم به لب خشکیده است !
زندگی ، جرعه آبی است به هنگامه ظهر در بیابانی داغ !
زندگی ، دست نوازش به سر نوزادی است !
زندگی ، شوق وصال یار است !
زندگی ، لحظه دیدار به هنگامه یاس !
زندگی ، تکیه زدن بر یار است !
زندگی ، چشمه جوشان صفا و پاکی است !
زندگی ، موهبت عرضه شده بر من انسان خاکی است !
زندگی ، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند ، که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا !
زندگی ، راز فروزندگی خورشید است !
زندگی ، اوج درخشندگی مهتاب است !
زندگی ، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است !
زندگی ، طعم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است !
زندگی ، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است !
زندگی ، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است !
زندگی ، به که چقدر شیرین است !
زندگی ، خاطره یک شب خوش، زیر نور مهتاب، روی یک نیمکت چوبی سبز، ثبت در سینه است !
زندگی ، خانه تکانی است ؛ هر از چندگاهی از غبار اندوه !
زندگی ، گوش سپردن به اذان صبح است !
زندگی گاه شده است ، خوش نیاید به مذاق !
زندگی گاه شده است که برد بیراهم !
زندگی هر چه که هست ، طعم خوبی دارد ، رنگ خوبی دارد !
زندگی را باید ، قدر بدانیم همه !!!


با تشکر از دوست گرامی جناب مجتبی سلطانیان

روزی به نام تو ...

* مثال همیشه دوستت دارم .. نه کم ولی بیش چرا *


گاهی اوقات دلم تنگ میشود .. و دلتنگی چه حس عجیبی است !


دلتنگ تو .. دلتنگ تمامی نفسهایت که بوی باران میدهد

دلتنگ تو .. دلتنگ ترنم عجیب سرانگشتانت .. دلتنگ رنگ خوشایند پیراهنت

و شاید دلتنگ تمامی نگاههایی که به کاغذها میکنی!


فنجانی قهوه آماده

من نشسته در کنار تو .. تو ایستاده در کنار من

من دلتنگ تو .. تو دلتنگ تمامی خودت !


گاهی اوقات دلم تنگ میشود

برای رویاهای کودکی .. برای روبانهای سفید رنگ موهایم

ادامه مطلب ...

داستان عتیقه فروش




عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد.

دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنجاه گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست.
هرگز فکر نکنید دیگران احمقند

ابلیس و فرعون


گویند ابلیس

زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه

فرعون خوشه ای انگور در دست

داشت و می خورد

ابلیس به او گفت

هیچکــس می تواند که این خوشهء انگور را به

مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت
ادامه مطلب ...

یک داستان کوتاه با یک پیام زیبا

دختر بچه ای و پدرش در حال عبور از پلی بودند. پدر مضطرب بود پس به دختر ش گفت : عزیزم لطفا دست من را بگیر تا داخل رودخانه نیفتی . دختر بچه گفت: نه ، شما دست من را بگیرید. پدر با تعجب پرسید: فرقش در چیست؟

دختر جواب داد: تفاوت بسیار بزرگی وجود دارد، اگر من دست شما را بگیرم و اتفاقی برای من رخ دهد ، امکان دارد من دست شما را رها کنم . اما اگرشما دست من را بگیرید من مطمئن هستم که اگراتفاقی افتاد شما هرگز دست مرا رها نمیکنید.

در هر رابطه ای ذات و جوهره اعتماد قید و شرطش نیست بلکه در تعهداتش است . پس گرفتن دست یک شخص که شما دوستش دارید ، ارجحیت دارد به اینکه منتظر باشی تا دستت را بگیرد .

زیبایی زندگی بستگی به این ندارد که تو چگونه خوشحال می شوی ، اما به اینکه چگونه دیگران را خوشحال کنی وابسته است.

بهاری


برگ بیدم بی قراری میکنم

سایه را چون آب جاری میکنم

شاخ شمشادم خزانم غصه نیست

در زمستان هم بهاری میکنم

سرو هستم مست و آزاد و بلند

در خزان طوفانی سواری میکنم

کشتی نوحم در آن موج عذاب

با مصیبت سازگاری میکنم

گاه هم یک برگ خشک سایه ام

با نسیمی بی قراری میکنم

مثل یک پروانه پر سوخته

گوشه ی خانه زاری میکنم

همچو شمعی نیمه جان و سوز دل

عاشقان را سر شماری میکنم

من کدامین مهره این بازیم

کین چنین ناپایداری میکنم

من بشر هستم برین خلفتم

قادرم هرگون کاری میکنم

من ز سرو و بید لیلی برترم

پس چرا پستی و خواری میکنم

چون که از خوبان خلقت برترم

بعد از این شب زنده داری میکنم

گفته اند امروز و فردا شرط نیست

پس همین امروز کاری میکنم

چون که روز دیگری در کار نیست

یار را امروز یاری میکنم

سایه بانی از وفا خواهم سرود

تار و پودش زر نگاری میکنم

بر سر ویرانه ها خواهم کشید

دشتها را آبیاری میکنم

آهی از مهر و محبت میکشم

سینه را از قهر عاری میکنم

لشکر خود را به دوزخ می برم

جای آتش سبزه کاری میکنم

من جهنم رابه زانو میکشم

غرفه هایش را بهاری میکنم

در همانجا میهمانی میدهم

شب نشینی، می گساری می کنم

دست لیلی را به مجنون می دهم

سیلی از عشاق جاری میکنم

یادم آمد دست تنها بی صداست

از شما چشم انتظاری میکنم

اندرین راه پر از شیب و فراز

خواهش از یاران کاری می کنم

هرکه گوید گشته ایم و یار نیست

بازهم گشت و گزاری میکنم

امروز، امروز است ...


امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند
ناراحت نشو
حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن
پس با آنها بازی کن

امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه
پس بخند و عاشق باش

امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد
پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمی شه
پس از اعماق وجودت نفس بکش

امروز هرچقدر آرزو کنی چشمه آرزوهات خشک نمی شه
پس آرزو کن

امروز هرچقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمی شه
پس صدایش کن

او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است

امروزت را دریاب
امروز جاودانه است
و
امروز زیباترین روز دنیاست!
چون امروز روزی است که آینده ات را آنطور خواهی ساخت که تا امروز فقط تصورش میکردی...

آری، زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کن تا آنگونه شود!


خونه ی دلتون دریایی!


ارسالی:مجتبی سلطانیان