یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

جاتون خالی (چلمیر) درگز

دوستان معجزه زندگیند.

گاه در اوج غم و غصه و درد،

یادی از خنده و یا لبخندی

گرهی از دل پردرد تو را وابکند،

مرهم زخم تو پیدا بکند.

گرچه شاید،

حتی،

نه تو او را دیدی

و نه امید به دیدارش هست.

ولی از بوی خوش پاکی و زیبایی او

که در این زندگی است،

دل طوفان زده ات گرم شود.

و تو خود میبینی

غرق شادی شده ای.

همه، شادی شده ای.

پس تو هم باور کن

دوستان معجزه زندگیند.

 بقیه تصاویر در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

الاغی در چاه




کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته توی یک چاه بدون آب .  کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه ، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد.

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم :

اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن
و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود


ایرانیان مشهور در آمریکا


فرزاد ناظم  (شرکت یاهو)
پروفسور علی جوان (کاشف لیزر هلیمی)
امید کردستانی  (گوگل)
پیر امیدیار   (ای‌بِی e-bay)
پروفسور لطفی‌زاده (استاد دانشگاه آمریکا و پدر منطق فازی)
ماریا خرسند (رئیس شرکت اریکسون)
وحید تارخ (مخترع کدهای فضا-زمان در مخابرات)
آندره آغاسی (قهرمان تنیس)
حسین اسلامبلچی(رئیس شرکت مخابرات آمریکا  AT&T)
بیژن داوری (معاون ارشد شرکت آی‌بی‌ام)
انوشه انصاری (رئیس موسسه فناوری تل‌کام و حامی مالی جایزه انصاری)
فیروز نادری (مدیر پروژهٔ مریخ‌نورد ناسا)  
محمد جمشیدی (استاد دانشگاه و عضو همکار در برخی از پروژه‌های ناسا)
آزیتا ولی‌نیا (استاد فیزیک دانشگاه در آمریکا و عضو پژوهشگران ناسا)
آزاده تبازاده (دانشمند ایستگاه فضایی ناسا)
کریستین امان‌پور (رئیس بخش خبری سی‌ان‌ان در آمریکا)
شهره آغداشلو (بازیگر)
فریار شیرزاد (معاون وزارت بازرگانی آمریکا و دستیار ریاست جمهوری آمریکا در کاخ سفید)
کتیا فلک‌شاهی (مدیر شرکت NEA)
بیژن پاکزاد (بزگترین سازندهٔ عطر و طراح لباس جهان)
آسیه نامدار (گوینده اخبار در سی‌ان‌ان)
محسن معظمی (معاون ارشد شرکت سیسکو سیستم)
رودی بختیار (از مجریان خبری در سی‌ان‌ان)
پروفسور عبدالحسن آستانه اصل (استاد دانشگاه برکلی،کالیفرنیا،آمریکا و محقق چگونگی ریزش برجهای دوقلو در حادثه ۱۱ سپتامبر)

آسمان ابری

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخش
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق  می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن



دکتر شریعتی

قبل از خنده بدانید


تصویر

1- لبخند، تمام عضلات اصلی صورت را آرام می‌کند و باعث می‌شود که زنجیره‌ای از واکنش‌های احساسی ایجاد شود و احساس خوشایندی به شما دست دهد.
2- خنده، ترشح آندروفین‌ها را در بدن افزایش می‌دهد. آندروفین‌ها، موادی شبه مورفینی در بدن هستند که اثر آرام‌بخشی دارند.
3- با صدای بلند بخندید، تحقیقات نشان می‌دهد، خنده‌ای که از ته دل باشد، از میزان هورمون‌های استرس از جمله کورتیزول و اپی‌نفرین می‌کاهد و بر سلامت بدن می‌افزاید. بعلاوه اثرات مفید آن تا 24 ساعت باقی خواهد ماند.

4- سه دقیقه خندیدن با صدای بلند معادل ده دقیقه ورزش آیروبیک اثرات مثبت دارد.

خاطرات یک سرباز

می گوید در اون سال ها سرباز بگیری بود و من رو بردند به سرباز خونه ای در مشهد…  

هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که دلم برای خانواده ام تنگ شد.
اما مرخصی ندادن ،منم بدون مرخصی و پای پیاده، از مشهد تا طرقبه ( ۱۸ کیلومتر ) دویدم و بعد از دیدن خانواده، دوباره از طرقبه تا مشهد را دویدم و رفتم پادگان …
پادگان، که رسیدم دیدم گروهبان متوجه غیبت من و چند نفر دیگه شده ، که همه رو به خط کرد و گفت دور پادگان رو باید بدوید …

شروع به دویدن که کردیم بعد از 1000 متر سرباز های دیگه خسته شدند، اما من دور کامل دویدم و ایستادم…!

                      فرمانده ی گروهان که دویدن من رو ندیده بود، گفت مگه نگفتم دور کامل باید بدوی  

گفتم دویدم قربان …

گفت فضولی موقوف ..!

دوباره باید بدوی…!

خلاصه، دو دور دیگه به مسافت 8 کیلومتر دویدم و سر حال، جلوی فرمانده ایستادم و همین باعث شد مسیر زندگی ام تغییر کند…!

یک روز، من رو با یک جیپ ارتشی به میدان سعد آباد مشهد بردند ، برای مسابقه…

رییس تربیت بدنی تا من رو دید، گفت:

چرا کفش و لباس ورزشی نپوشیدی؟

گفتم: ندارم …!

گفت : خوب برو سر خط الان مسابقه شروع می شه ببینم چند مرده حلاجی ؟

خلاصه با پوتین و لباس سربازی دویدم و دور اخر همه داد می زدن باریکلا سرباز …

برنده که شدم دیدم همه می گن سرباز رکورد ایران رو شکستی …!

من اون روز با پوتین و لباس سربازی رکورد ایران رو شکستم و بهم کاپ نقره ای دادن…!

خبر رکورد شکنی من خیلی زود، به مرکز رسید و بهم امریه دادن تا برم تهران …

با اتوبوس به تهران رفتم و پرسان پرسان، خودم رو به دژبانی مرکز رسوندم و با فرمانده ی لشگر که روبرو شدم، گفت:

تو همون سربازی هستی که با پوتین رکورد شکستی؟

گفتم : بله قربان …

گفت:چرا این قدر دیر امدی و سریع من رو سوار ماشین کردند و به استادیوم امجدیه بردن، که قرار بود مسابقه بزرگی انجام بشه …!

مسابقه ی دوی ۵۰۰۰ متر بود و من کفش و لباسی رو که رییس تربیت بدنی مشهد داده بود، پوشیدم و رفتم لب خط…!

یک دفعه صدای تیری شنیدم و هراسناک این طرف اون طرف رو نگاه کردم ببینم چه خبره ؟ که دیدم رییس تربیت بدنی با عصبانیت می گه چرا نمیدوی؟

بدو..!

من نگاه کردم، دیدم، که اون 17 نفر دیگه، مسافتی از من دور شدن و من تازه فهمیدم ،که صدای شلیک تیر برای اغاز مسابقه بوده و من چون در مشهد فقط با صدای حاضر رو ) مسابقه رو شروع می کردم اینجا هم منتظر همون کلمه بودم ،نه صدای تیر …

خلاصه شروع کردم به دویدن و یه عده هم من رو هو می کردن و می گفتن:

مشهدی تو از اخر اولی …!

دور سوم رو که دویدم تازه به نفر اخر رسیدم و تازه گرم شده بودم …!

در دور بعد متوجه شدم، که نفر چهارم هستم و با خودم گفتم:

خدا رو شکر لااقل چهارم می شم…!

سه دور تا اخر مسابقه مانده بود، که دیدم فقط یک نفر با فاصله از من جلوتره…!

دور اخر خودم رو به پشت سرش رسوندم…

به خط پایان نزدیک می شدیم که جلو زدم و اول شدم …!

باز هم رکورد ایران رو شکسته بودم و از عزیز منفرد، که سال ها قهرمان ایران بود جلو زده بودم…!

این ها حرف های استاد علی باغبان باشی، قهرمان دوی ایران است، که ۲۹ سال متوالی بدون حتی یک باخت، مقام نخست مسابقات را در ایران داراست و جالب است، بدانید که تا به حال این رکورد در هیچ رشته ی ورزشی در دنیا شکسته نشده…!

باغبان باشی ۲۱۹ مدال اسیایی و جهانی دارد و در 8 مسابقه ی المپیک شرکت کرده و اول شده!



وحدتی


پیغام گیر تلفن

فکر می کنید اگه در دوره حافظ و فردوسی و......تلفن بود اونم ازنوع منشی دار ،
منشی تلفن خونشون  چی می گفت ؟

لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.


پیغام‌گیر حافظ

رفته‌ام بیرون من از کاشانه‌ی خود غم مخور
تا مگر بینم رخ جانانه‌ی خود غم مخور
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردم خانه‌ی خود غم مخور


پیغام‌گیر سعدی

از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم*


پیغام‌گیر فردوسی

نمی‌باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا برآید بلند آفتاب
 


پیغام‌گیر خیام

این چرخ فلک، عمر مرا داد به باد
ممنون تو‌ام که کرده‌ای از من یاد
رفتم سر کوچه، منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه، پاسخت خواهم داد

پیغام‌گیر منوچهری

از شرم، به رنگ باد باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیام، پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم


پیغام‌گیر مولانا

بهر سماع از خانه‌ام، رفتم برون، رقصان شوم
شوری برانگیزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
برگو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!


پیغام‌گیر باباطاهر

تلیفون کرده ای جانم فدایت
الهی مو به قربون صدایت
چو از صحرا بیایم، نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت



پیغام‌گیر  شاعران شعر نو

افسوس می خورم،
چون زنگ میزنی،
من خانه نیستم که دهم پاسخ تو را،
بعد از صدای بوق،
برگو پیام خود،
من زود می‌رسم،
چشم انتظار باش
 

باعرض پوزش از شاعران وشعردوستان 

امتحان وزیران

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !...
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند

…!!!


وحدتی

9 شورشی

زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.
از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود، او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.
حدود 40 سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(Charles Gavan Duffy (قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است، ملکه به راستی شوکه شد. ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه؟
او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند:
توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher) به ایالات متحده مها جرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.
ترنس مک مانس (Terrence McManus) و پاتریک دونا او (Patrick Don Ahue) هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.
ریچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.
ماریس لین(Morris Lynne)و مایکل ایرلند)  (Michael Ireland هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.
دارسی مگی (Darcy McGee) نخست وزیر کانادا شد. و در آخر جان میچل (John Mitchell) نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد.

ماجرای ضرب‌المثل "میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کرد"


 
ریشۀ این  ضرب المثل

 
جرجیس نام پیغمبری است از اهل فلسطین که پس از حضرت عیسی بن مریم به پیغمبری مبعوث شده است. بعضی وی را از حواریون می دانند ولی میرخواند وی را از شاگردان حواریون نوشته است و برخی نیز گویند که وی خلیفه داوود بوده است.

 
جرجیس چندان مال داشت که محاسب و هم از ضبط حساب آن به عجز اعتراف می کرد. در سرزمین موصل به دست حاکم جباری به نام داذیانه گرفتار شد. چون بت و صنم داذیانه به نام افلون را سجده نکرد به انواع عقوبتها او را می کشتند اما به فرمان الهی زنده می شد تا آنکه عذابی در رسید و همۀ کافران را از میان برداشت.

 
عطار می نویسد:"او را زنده در آتش انداختند، گوشتهایش را با شانۀ آهنین تکه تکه کردند و چرخی را که تیغهای آهنین به آن نصب کرده بودند از روی بدنش گذراندند اما با آنکه سه بار او را کشتند هر سه بار زنده شد و سرانجام هم نمرد تا آنکه دشمنانش به آتشی که از آسمان فرستاده شد هلاک شدند."

 
اما جرجیس را چرا ضرب المثل قرار داده اند از آن جهت است که در میان چند هزار پیامبر مرسل و غیرمرسل که برای هدایت و ارشاد افراد بشر مبعوث گردیده اند گویا تنها جرجیس پیغمبر صورتی مجدر و نازیبا داشت. جرجیس آبله رو بود و یک سالک بزرگ بر پیشانی- و به قولی بر روی بینی- داشت که به نازیبایی سیمایش می افزود.

 
با توجه به این علائم و امارات، اگر کسی در میان خواسته های گوناگون خود به انتخاب نامطلوبی مادون سایر خواسته ها مبادرت ورزد به مثابۀ مومنی است که در میان یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به انتخاب جرجیس اقدام کند و او را به رسالت و رهبری برگزیند.

 
راجع به این ضرب المثل روایت دیگری هم در بعض کتب ادبی ایران وجود دارد که فی الجمله نقل می شود.

 
گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی.

 
" روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان شود."

 

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرو افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."


سایت جهان امروز

سلام آخر

سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن


سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن


خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق


خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه


خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من


تو را می سپارم به دل های خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب


تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته


تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد


به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد


اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من


خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه


اهورا ایمان

اوج خطای دید

به گزارش سرویس بین‌ الملل باشگاه خبرنگاران، بلا ورسودی با قرار دادن وسایل به شیوه‌ای بسیار ماهرانه در کنار هم، به بینندگان این عکس اجازه میدهد اوج سردرگمی و خطای دید را تجربه کنند.


می ترسم از............

ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺣﯿﺎ ﻧﺪﺍﺭﻥ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﭘﺮﻥ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ، ﻫﺰﺍﺭﺗﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ
ﻣﯿﮕﻦ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺑﻮﯾﯽ ﻧﺒﺮﺩﻥ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻇﺮﺍﻓﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﻧﺪﺍﺭﻥ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺪ ﺩﻫﻨﻦ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﻨﺘﻮ ﺑﺎ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ..
ﺍﯾﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﯿﻄﻨﺘﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ، ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺗﯿﻎ
ﺯﺩﻥ ، ﻭ ﺩﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﻣﺪﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻭ
ﺷﺎﺭﮊ ..
ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ..
ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﮎ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﺴﺘﻦ ..
ﺑﺎﻧﻮ .. ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺪﻭﻥ .. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯﯾﻨﺎ ﻣﯽ ﺍﺭﺯﯼ

بهترین دعا

روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند
و ایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟
فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خوشکسالی ... انبارهای اذوقه وغلات می سازیم


دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟
ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟
پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم

و همینگونه سوال کردندوبه همین ترتیب جواب شنیدند...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!
وکوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است

نامه ای به خدا


این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه در تصویر دیده می شود

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود
http://ali392.blogfa.com/

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.
کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ ...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.

آدامس بجوید

اصلا لب به غذا نمی زنم ولی در برابر هله هوله که نمیشه مقاومت کرد." معمولا این جمله، بهانه خیلی از آدمهایی است که از چاقی رنج می برند. اما پژوهش های اخیر نشان می دهند که با جویدن آدامس بدون قند می‌توان اشتیاق زیاد به مصرف تنقلات در طول روز را کنترل کرد.

به گزارش سرویس بهداشت و درمان ایسنا،‌ در این آزمایشات از گروهی داوطلب درخواست شد که 3 ساعت بعد از یک وعده ناهار مناسب و استاندارد تنقلات مصرف کنند و به آنها گفته شد هرچه قدر که از این تنقلات و هله هوله‌ها میل داشته باشند می‌توانند بخورند. پس از آن در یک بعدازظهر از این شرکت کنندگان درخواست شد که در هر ساعت در این دوره بین ناهار و زمان خوردن تنقلات به مدت 15 دقیقه آدامس بدون قند بجوند. در بعدازظهر دیگری این افراد از جویدن آدامس در این زمان مشخص منع شدند.

محققان با بررسی نتایج تحقیقات دریافتند: افرادی که به آنها اجازه داده شد آدامس بدون قند بخورند در مقایسه با گروهی که به آنها گفته شد نباید آدامس مصرف کنند، کمتر تنقلات می‌خورند و هم چنین بین دو وعده به دلیل جویدن آدامس 40 کالری انرژی مصرف می‌کردند.

در این تحقیق 115 مرد و زن در گروه سنی 18 تا 54 سال مورد مطالعه قرار گرفتند. این محققان هم چنین دریافتند: افرادی که آدامس می‌جویدند در بعدازظهر انرژی بیشتری داشته و کمتر دچار خواب آلودگی می شدند.

یک دست وپا

داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره ی سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه ی خود بازگردد. سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما د ارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.
پدر و مادر او در پاسخ گفتند ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.
پسر ادامه داد ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد به مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.
پدرش گفت پسر عزیزم، متاسفیم که این مشکل براین دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند. آنها در جواب گفتند نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه ی سقوط از یک ساختمان جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر او آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

هیزمشکن و فرشته (طنز)

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بود، تبرش افتاد تو رودخونه...

در حال گریه کردن بود که یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟

هیزم شکن گفت که تبرم تو رودخونه افتاده ؛ فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن

پرسید : آیا این تبر توست؟!

هیزم شکن جواب داد: نه !

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟!

دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه!

فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟!

این دفعه هیزم شکن جواب داد: آره خودشه این تبر خودمه !

فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد...

یک روز وقتی هیزم شکن داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد تو آب !

هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که : باز چی شده که گریه می کنی؟

هیزم شکن جواب داد: اوه فرشته، زنم افتاده توی آب ؛ به دادم برس !!!

فرشته رفت زیر آب و با Jennifer Lopez  برگشت و پرسید زنت اینه

هیزم شکن فریاد زد: آره ؛ خودشه !!

فرشته عصبانی شد و گفت : مردیکه خجالت بکش ؛ این نامردیه !

هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته منو ببخش؛ سوء تفاهم شده! آخه می دونی، اگه می گفتم "نه" تو می رفتی و با Angelina Jolie  بر می گشتی !!!

و اگه باز هم "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم میومدی و من هم می گفتم آره و اونوقت تو هر سه رو با هم به من می دادی!!

اما فرشته جونم ، من یه آدم فقیر و پیر هستم و عمرا توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم ؛ و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره!