-
خاطره
سهشنبه 1 دی 1394 15:54
خاطره یکی از اساتید قدیمی دانشگاه شریف . . یک بار داشتم برگه هارو تصحیح میکردم.. به برگه ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت؛با خودم گفتم ایرادی ندارد.. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت.. احساس کردم زیاد است؛ کمتر پیش می آید کسی...
-
برو کشکتو بساب
شنبه 28 آذر 1394 17:07
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و...
-
نون خوب خیلی مهمه ............
دوشنبه 23 آذر 1394 20:48
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ماهیتابه، برای خودش جلز و ولز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف...
-
پیشنماز
سهشنبه 17 آذر 1394 17:07
حسام الدین آشنا «مشاور رییسجمهور» در صفحه شخصی خود در فیس بوک نوشته است: حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم. پیشنماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شبهای قدر، نماز عید و جشن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذر 1394 16:36
تصاویر ارسالی دوست وهمکار گرامی جناب آقای حمید موحدی از کشور برزیل . تقدیم به دوستان
-
جدایی بر روی عرشه کشتی
پنجشنبه 12 آذر 1394 13:55
کشتی پر از مسافر، آبهای اقیانوس را میشکافت و به جلو میرفت. همه چیز عادی بود تا اینکه کشتی با صخرهای برخورد کرد. شرایط بحرانی بود و کشتی در حال غرق شدن بود. روی عرشه زن و شوهری، هراسان به سوی قایق نجات دویدند اما کشتی به سرعت زیر آب میرفت و زن ضعیف بود و نمیتوانست سراشیبی عرشه را به سمت قایق نجات طی کند. زمان به...
-
روزه برای خر گم شده
یکشنبه 8 آذر 1394 07:05
کسی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: «اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟» فیه مافیه مولانا
-
کفش
پنجشنبه 5 آذر 1394 16:04
پسرک جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید: «خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید.» زن در حالی که گل را از دست پسرک میگرفت، نگاه پسرک را روی کفشهایش حس کرد. پسرک گفت: «چه کفشهای قشنگی دارید!» زن لبخندی زد و گفت: «برادرم برام خریده، دوست داشتی جای من بودی؟» پسرک بیهیچ درنگی محکم گفت: «نه، ولی دوست داشتم جای برادرت...
-
نان خالی بی قاتق
سهشنبه 3 آذر 1394 17:40
خسیسی غذای خانوادهاش را نان خالی مقرر کرده بود تا اینکه زن و بچهاش به صدا در آمده و قاتق * طلبیدند. وی مختصر پنیری خریده و در شیشه انداخت. شیشه را در صندوق گذاشت و قفلی بر صندوق زد و کلیدش را در جیب خودش گذاشت. در هر نوبت شیشه پنیر را از صندوق بیرون میآورد و دستور میداد عائلهاش لقمه نان را پشت شیشه مالیده و...
-
همانی هستی که همه میگویند؟
سهشنبه 26 آبان 1394 23:17
روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده که اینگونه اشک میریزید؟ آیا کسی به شما چیزی گفته؟» شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر...
-
الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله
شنبه 23 آبان 1394 23:47
الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله علی هاتفی با نام هنری هاتف، زاده خرداد ١٣٤٠ خ. در تهران، خواننده پاپ ایرانی مقیم لس آنجلس است. وی از سال ١٣٦٢ خ. مقیم ایالات متحده است. یکی از ترانه های مشهور او، «الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله» بود که در سال های اولیه انقلاب در ایران خوانده شد. این آهنگ تا مدت ها پس از خروج...
-
دوزاری..........
چهارشنبه 20 آبان 1394 16:34
من دکتر متخصص اطفال هستم. سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم. کنار بانک، دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم عکاسی و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکههای دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم: «دو زاری بده.» او با...
-
کفن دزد
دوشنبه 18 آبان 1394 16:05
آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟» پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد...
-
دختر
پنجشنبه 14 آبان 1394 07:18
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟» معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبان 1394 22:42
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار...
-
سگ وشیر
سهشنبه 5 آبان 1394 16:27
سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. شیر چون رها شد،...
-
داستان شبلى و شاطر....
جمعه 1 آبان 1394 16:02
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت،وحتی مردم عامه هم مرید او بودند،وآوازه اش همه جا پیچیده بود،روزی شبلی به شهر دیگری میره،اون زمان که عکس وبنر ....نبود که همه همدیگر بشناسن،شبلی میره دم در نانوایی،وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد،شبلی رفت،مردی که آنجا بود،همشهری شبلی بود،به نانوا گفت این مرد را...
-
جنگ زرگری
پنجشنبه 30 مهر 1394 17:02
در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکانهای زرگری میشد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی میکرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام میکرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر میکرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به...
-
صبحت بخیر
یکشنبه 26 مهر 1394 22:59
شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ...
-
مرد ثروتمند و جواهراتش
جمعه 24 مهر 1394 10:09
مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگهای قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد. مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگهای فوقالعاده شدند. هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده به مرد ثروتمند گفت:...
-
زاغ سیاه کسی را چوب زدن
شنبه 18 مهر 1394 23:35
در قدیم برای درست کردن رنگ از نوعی نمک به نام زاج استفاده میکردند که انواع سیاه، سبز، سفید و غیره داشت. زاغ به جای کلمه زاج به کار برده میشد. زاغ سیاه بیشتر در رنگ نخ قالی، پارچه و چرم استفاده میشد. پیش میآمد که نخ، پارچه یا چرم ساخته کسی بهتر از همکارش میشد. بنابراین همکار پنهانی سراغ ظرف زاغ او میرفت و چوبی در...
-
اطلاعات تلفن
پنجشنبه 16 مهر 1394 17:21
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من حدوداً هشت ساله بودم. یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. بعد من پی بردم که یک جایی در...
-
پس معرکه.....
یکشنبه 12 مهر 1394 09:11
معرکهگیری به عنوان یکی از روشها و ابزارهای رسانهای برای سرگرمی و اطلاعرسانی تا زمانهای نه چندان دور بسیار کاربرد داشته است. افرادی در نقش درویش، پهلوان یا شعبدهباز در معابر عمومی سفرهای پهن میکردند و مردم در نقش تماشاچی با هدف سرگرم شدن یا از روی کنجکاوی با فاصلهای از سفره، دایرهوار میایستادند و گفتهها و...
-
یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد
دوشنبه 6 مهر 1394 17:19
ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشستهای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را میدزدیدند، دل و جگر ش را هم میخوردند. شاه خبردار شد و یکی از درباریها را...
-
مروارید
پنجشنبه 2 مهر 1394 17:21
ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺻﺪﻓﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﻑ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺻﺪﻑ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺩﯾﺪ ﻣﻨﺰﻝ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺻﺪﻑ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﻤﯽ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻋﻠﺖ ﺁﻣﺪﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟! ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎ ﺁﺯﺍﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻮﺝ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩﻧﺪ . ﭼﯿﺴﺖ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺧﻮﺩﺁﺯﺍﺭﯼ ﻣﻦ؟ ﭼﯿﺴﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻣﻦ؟ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻡ، ﺳﺎﮐﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻭ ﻧﻮﺭ...
-
زمین وزمان
دوشنبه 30 شهریور 1394 17:18
بگذار زمــان روی زمین بند نباشد حافظ پی اعطای ســـمرقند نباشد بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار مطــرود ز درگــــاه خداوند نبـاشد بگذار گنــاه هـــوس آدم و حــــوّا بر گردن آن ســـیب که چیدند نباشد مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش این قصـــه همــان قصه که گفتند نباشد ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهـــت آن وعده ی...
-
نامه ای به خدا
جمعه 27 شهریور 1394 10:38
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن در بخش گیرنده نوشته شده بود: «خدا» با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیزم، بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگیام با حقوق ناچیز بازنشستگی میگذرد. دیروز یک...
-
عادت ها
چهارشنبه 25 شهریور 1394 07:45
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح میساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد. سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین...
-
طلاهای مرد خسیس
شنبه 21 شهریور 1394 21:26
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش...
-
محاکمه
جمعه 20 شهریور 1394 17:05
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ: «ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ!» ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ میدانی ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ میدانم ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ آن را ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ...