-
از پشت کوه آمده
چهارشنبه 6 خرداد 1394 15:18
متنی بسیار زیبا، عمیق و تأمل برانگیز از مرحوم استادمحمد بهمن بیگی، بنیانگذار آموزش عشایری ایران: آری از پشت کوه آمده ام چه می دانستم اینور کوه باید برای ثروت، حرام خورد برای عشق، خیانت کرد برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند..... وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم...
-
خوشحالم....
دوشنبه 4 خرداد 1394 23:36
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویسد. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ: ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿزﻧﺪ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ...
-
تیمارستان.....
یکشنبه 3 خرداد 1394 14:44
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ مراکز روان درمانی ﺭﻓﺘﻢ ! ﺑﻴﺮﻭﻥ مرکز ﻏُﻠﻐﻠﻪ ﺑﻮﺩ. ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺶ ﺳﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. دو نفر بدون ملاحظه جوکی زشت ﺭﺍ از موبایلشان برای هم میخواندند و نعره زنان میخندیدند. تعدادی دیگر مشغول چشم چرانی...
-
دلواپسی.....
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 11:16
پلان 1 : روزگاری خانه هامان سرد بود بردن نفتِ زمستان درد بود یک چراغ والور و یک گِرد سوز زیرکرسی بالحافی دست دوز خانواده دور هم بودن همه در کنار هم میاسودن همه روی سفره لقمه نانی تازه بود روی خوش درخانه بی اندازه بود گربرای مرد ، زن نامرد بود صدتفاوت بین زن تامرد بود آن قدیماعاشقی یادش بخیر عطروبوی رازقی یادش بخیر...
-
نقاشی پادشاه
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 22:37
پادشاهی بود نقاشیی کشید جای چشمان نقاشی را خالی گذاشت...!!! گفت بهترین نقاش شهر را خبر کنید...!!! نقاش را آوردند....!!! پادشاه گفت میخواهم قشنگترین و معصوم ترین چشمان را برایم بیاوریو بکشی...!!! نقاش اطاعت کردو رفت...!!! گشتو گشت و سراغ یه یتیم خانه رفت داخل یتیم خانه چشمان پسری را دید....!!! به عنوان قشنگترینو معصوم...
-
نقاشی پادشاه
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1394 22:36
پادشاهی بود نقاشیی کشید جای چشمان نقاشی را خالی گذاشت...!!! گفت بهترین نقاش شهر را خبر کنید...!!! نقاش را آوردند....!!! پادشاه گفت میخواهم قشنگترین و معصوم ترین چشمان را برایم بیاوریو بکشی...!!! نقاش اطاعت کردو رفت...!!! گشتو گشت و سراغ یه یتیم خانه رفت داخل یتیم خانه چشمان پسری را دید....!!! به عنوان قشنگترینو معصوم...
-
من آموخته ام.......
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 09:46
من آموخته ام ساده ترین راه برای شادبودن ٬دست کشیدن از گلایه است . من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند. من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین ٬عمر طولانی تری دارند. من آموخته ام نفرت مانند اسید ٬ظرفی راکه درآن قرار دارد٬ازبین می برد. من آموخته ام ٬بدن برای شفا دادن خود...
-
شاهزاده خانم
جمعه 11 اردیبهشت 1394 22:57
شاهزاده خانمی بود که علاقه بسیاری به لباس داشت. او تعداد زیادی لباس زیبا در جنس، طرح و رنگ مختلف داشت. هر یک از این لباسها منحصراً برای او طراحی و دوخته شده بود. شاهزاده خانم یک تیم ماهر از خیاطان مخصوص خود داشت. یک روز شاهزاده به سرخدمتکار خود گفت: «بیشتر لباس های من از قسمت سرآستین دست راست، لکهدار و کثیف...
-
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ
دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 23:53
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ: ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ .... ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ .... ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﻨﺒﻞ . ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮐﻠﻪ ﺧﺮ .... ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ . ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ...
-
داوری....
سهشنبه 1 اردیبهشت 1394 10:52
بس دشوار بوَد داوری کردن دربارۀ دیگران آموزگار، شاگردان را درسی خواست دادن و آن را در داستانی گنجاندن. پس آغاز گفتار کرد و گفت: "کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ در حال گردش و سیاحت بودند. قصد تفریح داشتند. امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست. کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن. روی...
-
بچه ی آخر
یکشنبه 30 فروردین 1394 22:37
کی گفته بچه ی آخر که باشی لوسی, کی گفته بچه ی اخرکه باشی میشی عزیزدل همه, هر کیم میرسه میگه ته تغاریووووووووووووووووو. اشتباه به عرض رسوندن, اتفاقا بچه ی آخر که باشی - باید بشینی و رفتن بقیه رو نگاه کنی. - به قول معروف درد یکی , یکی کم شدن افراد دور سفره رو حس میکنی - بچه ی آخر که باشی باید جور کارای اشتباه بچه های...
-
پیاز
شنبه 29 فروردین 1394 08:34
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.» روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.» شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی...
-
ساقی
پنجشنبه 27 فروردین 1394 14:51
سلام من به تو یار قدیمی منم همون هوادار قدیمی هنوز همون خراباتی و مستم ولی بی تو سبوی می شکستم همه نشسته ایم ساقی کجایی گرفتار شبیم ساقی کجایی اگه سبوی می شکست عمر تو باقی که اعتبار می تویی تو ساقی اگه میکده امروز شده خونه ی تزویر آی شده خونه ی تزویر تو محراب دل ما ، تویی تو مرشد و پیر همه به جرم مستی سر دار ملامت می...
-
فن آوری داریم
سهشنبه 25 فروردین 1394 14:15
شکر ایزد فن آوری داریم صنعت ذره پروری داریم از کرامات تیم ملی مان افتخارات کشوری داریم با " نود" حال می کنیم فقط بس که ایراد داوری داریم وزنه برداری است ورزش ما چون فقط نان بربری داریم می توانیم صادرات کنیم بس که جوک های آذری داریم برف و باران نیامده به درک ما که باران کوثری داریم ! گشت ارشاد اگر افاقه نکرد...
-
خراش های عشق
جمعه 21 فروردین 1394 12:25
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با...
-
مارگرات تاچر
یکشنبه 16 فروردین 1394 09:55
یک درس مدیریتی کنترل خشم از خاطرات مارگارت تاچر : وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم. شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد...
-
ﮔﺎﻫﯽ.....
جمعه 14 فروردین 1394 00:35
ﻣـــــــــــــــﻦ !!... ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!.. ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!... ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!... ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ...
-
بارالها…
یکشنبه 9 فروردین 1394 11:05
بارالها… از کوی تو بیرون نشود پای خیالم نکند فرق به حالم .... چه برانی، چه بخوانی… چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی… نه من آنم که برنجم نه تو آنی که برانی.. نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد… نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی کس به غیر از تو...
-
به خاکی بودنت ببال
پنجشنبه 6 فروردین 1394 02:19
به خاکی بودنت ببال: ﺑﺮ ﺧﺎﮐﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ؛ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ ! ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﺮ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﻱ !؟ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﮑﻨﻲ ! ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ ! ﻭﻟﻲ . . . ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻱ ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ! . . . ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﺎﮐﻢ ! . . . ﻭ ﺭﻭﺡ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩَﻣﻴﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ! . . . ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺯﻱ ﻣﻴﮑﻨﻢ ، ﺗﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﻱ ﻧﺪﻫﻢ ! ﺧﺪﺍ ﺧﻨﺪﻳﺪ ! . ....
-
می ترسم از بعضی آدمها...
دوشنبه 3 فروردین 1394 21:13
می ترسم از بعضی آدمها... آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردا بدون هیچ توضیحی رهایت میکنند آدمهایی که امروز پای درد دلت مینشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت میکنند.... آدمهایی که امروز لبخندشان را میبینی وفردا خشم و قهرشان... آدمهایی که امروز... قدرشناس محبتت هستند و فردا طلب کار محبتت... آدمهایی که امروز با تعریف هایشان...
-
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ..
جمعه 29 اسفند 1393 10:43
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ.. ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ! ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ... ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮاهی ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺵ... ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ... ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ! یادمان باشد.. زندگی انعکاس رفتار ما است! انعکاس من بر من.. پس حواسمان باشد بهترین باشیم تا بهترین دریافت کنیم! می گویند برای کلبه کوچک همسایه ات چراغی...
-
لنگه به لنگست!
پنجشنبه 28 اسفند 1393 12:33
مربی مهدکودک میخواست چکمه های یه بچروپاش کنه ولی چکمه ها پای بچه نمیرفت بعدازکلی فشارو خم و راست شدن چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که بچه میگه این که لنگه به لنگست! مربی با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد و این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه...
-
....بعضی آدم ها
سهشنبه 26 اسفند 1393 12:42
می ترسم از بعضی آدمها... آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردا بدون هیچ توضیحی رهایت میکنند آدمهایی که امروز پای درد دلت مینشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت میکنند.... آدمهایی که امروز لبخندشان را میبینی وفردا خشم و قهرشان... آدمهایی که امروز... قدرشناس محبتت هستند و فردا طلب کار محبتت... آدمهایی که امروز با تعریف هایشان...
-
ﺁﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻣﻲ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ
شنبه 23 اسفند 1393 15:32
ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﻱ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﺟﺎﻟﺒﻲ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ... ﺍﻭ ﺁﮐﻮﺍﺭﻳﻮﻣﻲ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﻮﺍﺭﻱ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﻳﮏ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮑﻲ ﮐﻪ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﻱ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ..! ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻏﺬﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﺩ ... ﺍﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﺎﻫﻲ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ،...
-
روزهاتان پى هم خوش باشد.
جمعه 22 اسفند 1393 22:48
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟ یا به یک خلوت و تنهایی امن دل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیرفرزانه من بانگ برآورد که این حرف نکوست، دل که تنگ است برو خانه دوست... شانه اش جایگه گریه تو سخنش راه گشا بوسه اش مرهم زخم دل توست عشق او چاره دلتنگی توست.. دل که تنگ است برو خانه...
-
تفاوت طرز فکر زنها و مرد ها
پنجشنبه 21 اسفند 1393 15:58
سالگرد ازدواج زن :عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.مرد: عزیزم کی کیک می خوریم؟ روز زن زن :عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک شاخه گل کافیه مرد:خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم(شام چی داریم؟) روز مرد زن:وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.مرد:حالا...
-
خدا بزرگه
دوشنبه 18 اسفند 1393 10:58
گفتم: عباس آقا با این درآمدت زندگیت میچرخه؟ گفت: خدا رو شکر ،کم وبیش میسازیم.خدا خودش میرسونه. گفتم : حالا ما دیگه غریبه شدیم لو نمیدی! گفت: نه یه خورده قناعت میکنم گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه انجام میدم ،خدا بزرگه نمیذاره دست خالی بمونم. گفتم: نه. راستشو بگو گفت: هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده.خدا رزاقه،...
-
نگو - بگو
یکشنبه 17 اسفند 1393 09:39
چه زیباست همیشه ﻣﺜﺒﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ : ﻧﮕﻮ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﺷﺪﻡ ! ﺑﮕﻮ : ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ ! ﻧﮕﻮ : ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ! ﺑﮕﻮ : ﺩﺭ ﻓﺮﺻﺘﻰ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ! ﻧﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺑﺪ ﻧﺪﻩ ! ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪﻩ ! ﻧﮕﻮ : ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﺑﮕﻮ : ﻫﺪﯾﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ! ﻧﮕﻮ : ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ ! ﺑﮕﻮ : ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩﻡ ! ﻧﮕﻮ : ﺯﺷﺘﻪ !...
-
سفر
شنبه 16 اسفند 1393 09:34
دکتر خلیل رفاهی در کتاب گردش ایام میگوید: روزگاری که درقم طلبه بودم بعلت جوانی وخامی وبی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که درقم باشد وروحانی باشد انسان ارزشمندی است. اما وقتی دردوره ای که دانشگاه تهران بودم با شخصیت های با فضیلت روبروشدم فهمیدم که در خارج از قم ودراشخاص غیرروحانی هم اشخاص ارزشمند وجود دارند...
-
"آب بابا"
جمعه 15 اسفند 1393 22:21
یاد ِ آن روزی که ما هم "آب بابا" داشتیم دفتر ِ خط خورده ی ِ مشق ِ الفبا داشتیم کفشهایی وصله دار و کوچک و شاید گِلی یک دل اما بی نهایت مثل ِ دریا داشتیم صبح میشد عطر ِ نان ِ تازه و چای و پنیر سفره ای هرچند ساده.. دلخوشی ها داشتیم زندگی یک ده ریالی بود در دست ِ پدر پول ِ توجیبی که نه، انگار دنیا داشتیم بوسه ی...