-
ارزشیابی یک مسلمان شیعه
دوشنبه 2 بهمن 1391 14:05
3 چیز که درقالب 30جزءآمده 3چیزرابااحتیاط بردار: قدم،قلم،قسم 3چیزراپاک نگهدار: جسم،لباس،افکار 3چیزرا بکاربگیر: عقل،همت،صبر 3چیزراآلوده نکن: قلب،زبان،چشم 3چیزرا هیچگاه فراموش نکن: خدا،مرگ،دوست ارسالی:سیدمهدی سعیدی مقدم
-
چگونه ازدواج نکردم
پنجشنبه 28 دی 1391 22:07
روزی دوستی از غضنفر پرسید: «غضنفر ، آیا تابهحال به فکر ازدواج افتادهای؟» غضنفر در جوابش گفت:... ...«بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.» دوستش دوباره پرسید: «خب، چی شد؟» غضنفر جواب داد: «بر خرم سوار شدم و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی...
-
حمام رفتن بهلول
سهشنبه 26 دی 1391 16:02
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند . بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی...
-
ما کجای زندگی هستیم
سهشنبه 26 دی 1391 15:59
تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر !! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم … بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان...
-
صلاح ما در چیست؟
سهشنبه 26 دی 1391 15:57
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت . روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد ! روستا زاده پیر در جواب گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ و همسایهها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این...
-
واقعا کی دیوانست
سهشنبه 26 دی 1391 15:54
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از...
-
ســــلیمان و مورچه عاشق
یکشنبه 24 دی 1391 19:28
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی...
-
حکایت وقت رسیدن مرگ...!
یکشنبه 24 دی 1391 19:25
یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر...
-
« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»
یکشنبه 24 دی 1391 19:22
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت ؛ او را، نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از...
-
نجوایی از مهدی اخوان ثالث با على موسى الرضا(ع)
شنبه 23 دی 1391 10:29
اى على موسى الرضا! ای پاکمرد یثربى، در توس خوابیده! من تو را بیدار مى دانم. زنده تر، روشن تر از خورشید عالم تاباز فروغ و فرّ و شور زندگى سرشار مى دانم گر چه پندارند: دیرى هست، همچون قطره ها در خاک رفته اى در ژرفناى خواب لیکن اى پاکیزه باران بهشت! اى روح! اى روشناى آب!من تو را بیدار ابرى پاک و رحمت بار مى دانم اى (چو...
-
یا رضا (ع)
جمعه 22 دی 1391 00:03
ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس آنجا که خادمینش از روی زائرینش گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس خورشید آسمان ها در پیش گنبد او رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس رویای ناتمامم ساعات در حرم بود باقی عمر اما افسوس بود و...
-
برنامه هفتگی خانم های تهرانی(طنز)!
پنجشنبه 21 دی 1391 00:03
شنبه مرد(در تماس تلفنی قبل از رسیدن به منزل): دارم میام...راستی عزیزم! شام چی داریم؟ زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم «فال قهوه روسی یخ زده» بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته «شوهرت واست یه انگشتر می خره» طرف رفته خونه و گفته و پس فرداش شوهره واسش انگشترو خریده. خیلی جالبه...
-
خدا
چهارشنبه 20 دی 1391 23:54
از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است و خدا همچنان لبخند میزد ادامه مطلب خدایا، حکمت قدم هایی را که برایم بر می داری بر من آشکار کن، تا درهایی را که به سویم می گشایی، ندانسته نبندم و درهایی که به رویم می بندی ، به اصرار نگشایم خداوندا دستانم خالی ست، قلبم پر از آرزوهای دست...
-
شیطان می گوید:
چهارشنبه 20 دی 1391 23:48
شیطان می گوید: 1. کسی که اذان را بشنود و به نماز نرود پدر من است 2. کسی که اسراف می کند برادر من است 3. کسی که پیش از امام به رکوع و کسی که بدون بسم الله شروع به نان خوردن می کند اولاد من است 4. کسی که این گفتار من را به کسی می گوید دشمن من است و کسی که نمیگوید دوست من است.
-
ضرب المثل های مشهدی
چهارشنبه 20 دی 1391 18:24
هَمسَیَه که از هَمسَیَه برمِگِردَه مِگَه گوسَلَهت پایِ سَگِمَه دِندون گریفتَه همسایه که از همسایه بر میگردد میگوید گوسالهات پای سگم را دندان گرفته است به جایی مُرُم که روی وا ببینُم نِه دِرِ وا به جایی میروم که روی گشاده ببینم نه در گشاده دیفال رَه یگ رویه کاگل کِردَن دیوار را یک رویه کاهگل کردن منظور: کار را...
-
حسابگری
چهارشنبه 20 دی 1391 00:12
چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و غضنفر را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان.غضنفر از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و...
-
رمز دوستی
دوشنبه 18 دی 1391 21:58
یه روز ما همه با هم بودیم،ترک و رشتی و لر و اصفهانی،تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... به گزارش نامه به نقل از فردا، کمیل رضایی نویسنده وبلاگ موج وصل یار در آخرین پست وبلاگ خود نوشت: یک روز یه ترکه... اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛ خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛ یکه و تنها از پس...
-
شاید فردا دیر باشد
جمعه 15 دی 1391 16:46
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام...
-
آرزوی آهو خانم
جمعه 15 دی 1391 16:36
یه آهو بود که خیلی خوشگل بود. روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت: آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند. حاکم پرسید: علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقی...
-
چانه نزنیم
جمعه 15 دی 1391 16:27
در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوس عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟ سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان...
-
زیبایی رایگان است
جمعه 15 دی 1391 16:26
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده...
-
فیل
جمعه 15 دی 1391 16:15
رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خ لاص ک ند اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد. وقتی حیوان بالغ و...
-
خالص ترین الماسها
جمعه 15 دی 1391 16:13
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند. دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم . وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار...
-
"تخته سنگ"
چهارشنبه 13 دی 1391 22:09
در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط راهی قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و بعضی از ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار آن تخته سنگ گذشتند. بسیاری هم غر و لند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است. نزدیک غروب...
-
"حکایت"
چهارشنبه 13 دی 1391 22:08
پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حیف از آن عمر که ای بی سرو پا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زنده گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم...
-
"فرعون و شیطان(علیه لعنه)"
چهارشنبه 13 دی 1391 22:01
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟...
-
اربعین حسینی
دوشنبه 11 دی 1391 22:36
سفر کردم به دنبال سر تو سپر بودم برای دختر تو چهل منزل کتک خوردم برادر به جرم این که بودم خواهر تو حسینم واحسین گفت و شنودم زیارت نامه ام جسم کبودم چه در زندان، چه در ویرانة شام دعا می خواندم و یاد تو بودم برای هر بلا آماده بودم چو کوهی روی پا استاده بودم اگر قرآن نمی خواندی برایم کنار نیزه ات جان داده بودم
-
شرف یا پول
دوشنبه 11 دی 1391 16:25
پادشاه یونان به کوروش نامه نوشت و گفت: ما یونانی ها برای شرف می جنگیم و شما ایرانی ها برای پول . کوروش جواب داد : هرکس برای نداشته هایش می جنگد.
-
عشق آسمانی
دوشنبه 11 دی 1391 16:16
مصطفی اومده بود خواستگاریم مادرم بهش گفت: " این دختر صبح ها که از خواب بلند میشه در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زنه یه نفر تختش رو مرتب می کنه لیوان شیر رو جلوی در اتاقش میاره و براش قهوه آماده می کنه شما می تونید چنین کاری کنید؟ " مصطفی که خیلی آروم نشسته بود و به حرفای مادرم گوش می داد ، گفت:...
-
بزرگتر از پدر
یکشنبه 10 دی 1391 22:51
وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود. یعنی سنش ۳۰ برابر من بود وقتی من ۲ ساله شدم، پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳...